رویایی

ساخت وبلاگ
یادم هست یک روز بهم نگاه کردی و گفتی، کجا را خیلی دوست داری؟ یکجورهایی خانه ی رویایی ات است؟ 

در ذهنم جاهایی که خیلی دوست داشتم را مرور میکردم. مثلا یک خانه ی درختی سبز و ارام وسط یک جنگل زیبا! که البته حیوانی به آن راه نداشته باشد! آخر من بدجوری از حیوانات میترسم. فکرش را بکن ، صبحها که با صدای پرنده ها (البته که ورود صدای پرنده ها به داخل خانه ی درختی خالی از اشکال است!) از خواب بیدار میشوی پنجره ی چوبی خانه ی کوچکت را باز میکنی ، باد خنک میزند به صورتت و بوی گلها میروند درست توی شامه ات و تو هی عمیق تر نفس میکشی ، چشمانت را میبندی و صدای پرنده ها را گوش میکنی... بعد از پله های چوبی ای که روی تنه ی درخت است ارام ارام میروی پایین و پایت را میگذاری روی برگهای نرم که زیر پایت یک صدای خوشایندی ایجاد میکنند تا دلت بخواهد رویشان بدوی... بدوی، باد بخورد به صورتتت، صداها، بوها... وای فکرش را بکن! چه محشری میشود!

یا مثلا یکجور دیگر! فکرش را بکن یک خانه داشته باشی شبیه قصرهای قصه ها، که هرجا دستت را دراز کنی خوراکی های خوشمزه باشد! همه جا برق بزند و تو ظهرها که کاری نداری یک لباس پفدار زیبا به تن کنی و بروی وسط سرسرای بزرگ قصرت و برقصی و بچرخی ... چشمانت را ببندی چرخ چرخان بروی دم پنجره ی سرسرا ، پنجره را باز کنی و باز باد باشد و نمای سبز زیبا و بوی گلها ... 

یا مثلا فکرش را بکن در خانه ات یک پنجره داشته باشی که بازش بکنی رو به دریا باشد... باد دریا بخورد به صورتت همراه با صدای امواج... صدای ارامشبخش امواج...

یا حتی شاید اگر خانه ای داشته باشی که یک طرفش آبشار باشد و صدای آبشار را بشنوی...

یا یکجور دیگر مثلا خانه ات از شکلات و کیک و شیرینی و همه ی خوشمزه های عالم باشد و هرچقدر هم بخوری تمام نشوند...

یا مثلا فکر کن یک خانه داشته باشی که پیشرفته ترین خانه ی دنیا باشد ، آنوقت وقتی فکر میکنی که در خانه را باز کنی وارد چه فضایی بشوی خانه برود انجایی که باید!! مثلا فکر کن یکروز میخواهی خانه برود در آن خانه درختی، یک روز به قصر، یک روز به خانه ی دریایی، یک روز به خانه ی شکلاتی... 

اوه! میبینی ! چقدر خانه های رویایی داریم! چقدر چیزهای جذاب میتوانی در خانه ات داشته باشی...

همه ی اینها را در ذهنم گذراندم... خودم را در همه شان تصور کردم... چقدر میشد در هرکدامشان خوش گذراند، نه؟! اما میدانی... وقتی که داشتم بینشان انتخاب میکردم که کدام بهتر است و دانه دانه از ذهنم میگذراندمشان، دیدم یک چیزی کم است! یک چیز خیلی مهم! یک چیزی بود که نبود! چیزی که باعث شده بود خودم را در هرکدامشان که میدیدم یک غمی در چشمانم بود... یک تلخی ای در لبخندم بود... میدانی، همه شان را که گشتم و تند تند در ذهنم چرخاندم ، یکهو الانم را دیدم، الانم که لبخندش غم نداشت، الانم که چشمانش غصه نداشت! یکهو دیدم که اصلا الانم از همه شان بهتر است... یکهو پیدا کردم خانه ی رویایی ام را... خانه ای به اندازه ی بازوان تو :) پنجره ی خانه ام چشمانت بود که وقتی بهشان خیره میشدم باز میشد به همه ی دنیا! باز میشد به سبزترین جنگل ... باز میشد به بیکرانه ی اقیانوس ها...! مطبوعترین و دلنشین ترین نسیم نفس های تو بود... بزرگترین و زیباترین سرسرای دنیا که باید درش میچرخیدی و میرقصیدی قلب تو بود... و  بهشت ... آری بهشت من آغوش تو است عشق ... آغوش تو در هر کجای این کره ی خاکی که باشد :) 

مامن امن من...
ما را در سایت مامن امن من دنبال می کنید

برچسب : رویایی, نویسنده : 3garmbekhand-bekhande بازدید : 104 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 2:19